پارت ۷ فیک دور اما آشنا

پارت ۷
آدلیا ویو
شروع کردم به خوردن غذامون و بعد از چند مین تموم شد
تهیونگ : خب بهتره بریم دیگه😊
آدلیا : آره
پاشدم و باهم رفتیم
تهیونگ : میخای برسونمت ؟
آدلیا : نه ممنون خودم میرم
تهیونگ : باشه پس خدافظ
آدلیا : بای
یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه
۳ ماه بعد
آدلیا ویو
۳ ماه از اون روز که با تهیونگ رفته بودم رستوران میگذره
بعد از اون روز بیشتر باهم صمیمی شدیم ، عین دوتا دوست ، تقریبا هر روز میبینمش
خودم احساس میکنم یه حسایی بهش دارم ، وایی نکنه عاشقش شدم ، نه نه ، البته شده باشم چه اشکالی داره ولی اگه اون از من خوشش نیاد چی ؟
ناهار آماده بود و زن عمو و عموم و همین طور پسر عموم تو اتاق زن عموم بودن ، میخاستم برم صداشون کنم ، رفتم جلوی در و گلومو آروم صاف کردم که صداشون کنم ، ناخواسته صداشونو که داشتن حرف میزدن شنیدم
زن عمو : حواستونو جمع کنین وقتشه دیگه وارد عمل بشیم و نقشه مونو عملی کنیم
چه نقشه ای ؟ ، بزار..... گوشی رو وردارم و صداشونو ظبط کنم
پسر عمو : آره مامانی پولشونو بالا میکشیم و میریم
عمو : احمقا هنوز نفهمیدن ما اون بچه ی اصلیشون نیستیم
زن : آره واقعا که
عمو : خب بسه دیگه بیاین بریم
گوشی رو قطع کردم و سریع رفتم پایین
باورم نمیشه ، یعنی اونا ..... عمو و زن عموی واقعیم نیستن ؟
این همه سال گولمون زدن ؟
انقد تو فکر بودم که ناهارمم درست نخوردم و رفتم تو اتاقم ، از شدت گیجی و فکرای جور وا جور ترجیح دادم بخوابم
۳ ساعت بعد
از خواب پاشدم و رفتم دستشویی کارای لازمو انجام دادم.....امشب میخاستم همچی رو به پدر و مادرم و همین طور پدربزرگ بگم
یه استایل ساده و خونگی زدم ، گوشیمو ورداشتم و رفتم پایین برای شام
همگی سر میز نشستیم و شروع کردیم به خوردن شاممون
عمو : پدرجون میخاستم یه چیزی بهتون بگم
آدلیا : منم همین طور ، عمو جون اگه میشه اول من بگم
عمو : باشه
آدلیا : پدرجون ببخشید که همچین چیزی رو الان میفهمیدن ولی.....
دیدگاه ها (۰)

پارت ۸ فیک دور اما آشنا

پارت ۹ فیک دور اما آشنا

بگین منتظرم راستی اگه از نظرتون خوب نیست دلیل بگین که درست ک...

پارت ۲۰ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط